به گزارش شهرآرانیوز، حسابش را ندارد که این چندمین بار است قرار اجرای حکم قصاص عقب میافتد. مرگ در چند قدمی اش حاضر ایستاده است. با همراهی چند نفر به سمت چوبه دار میرود. خورشید هنوز کاملا طلوع نکرده است. می داند امروز دیگر فرصت تماشا کردنش را ندارد و دنیا با همه جریانهای پرشور و آرام و تلخ و شیرینش به خط آخر میرسد، به همین سرعت و شتاب. آرامش و طمأنیهای که دارد، برای خودش هم عجیب است.
بدون دلهره و تردید به سمت میدان اجرای حکم میرود. در مسیر راه و قبل از اینکه چشم بند سیاه ِ روی چشمش، دنیا را برایش تاریک کند، نگاهش به پرچم حرم علی بن موسی الرضا (ع) میافتد و خادمانی که برای گرفتن رضایت از خانواده همسرش چند ماه تمام تلاش کرده اند و هنوز هم دست بردار نیستند. چشم هایش را آرام میبندد. این لحظههای آخری آرزو میکند اولین تصویری که بعد از مرگ میبیند، آقا باشد. از تصورکردن این لحظه و دیدار حضرت، دلش از فرط شوق میلرزد. میداند این بغض در گلو نشسته فقط به خاطر دلتنگی دیدار امام رضا (ع) است و گرنه رفتنش را با جان ودل قبول کرده است.
همیشه فکر میکرد دل بریدن از دنیا برایش خیلی سخت باشد و نمیدانست این قدر زود به آخر خط زندگی میرسد. دیگران میگویند اعدامیای این طور ندیده اند و خودش هم باورش نمیشود که این قدر آرامش دارد. به خاطر پابندی که پاهایش را قفل زده است، به سختی روی چهارپایه میرود. کنجکاو است فضای اطراف را تماشا کند. چشم بند سیاه مانع دیدن است، اما گوش هایش خوب میشنود. هنوز فضا پر است از لعن و نفرین خانواده همسر مرحومش.
حضور یکی از خدام را کنارش حس میکند که میگوید بیا برای آخرین بار التماسشان کن، شاید فرجی شود. میداند تا چند دقیقه دیگر طناب دار گردنش را میفشارد و او مثل عروسک خیمه شب بازی پاهایش در هوا تکان میخورد و کمتر از چند ثانیه بعد انگار که یک قیچی نامرئی همه وصله هایش به زندگی را بریده باشد، بی حرکت میشود و رهای رها از این دنیا و همه پیچ و تاب هایش.
مریم نام مستعاری است که ما برایش انتخاب کرده ایم. او قصد داشت به زندگی خودش پایان بدهد، اما مسبب مرگ همسرش شد؛ بنابراین میداند قصاص حقش است و باید اجرا شود. چند سال است صبح هایش به شبهای سلولی از زندان گره میخورد. نمیتواند از شبهایی تعریف کند که منتظر بوده است برای اجرای حکم به اتاق قرنطینه پیش از اعدام منتقل شود. انتظار مرگ کشیدن هزار بار بدتر از تجربه کردن خود آن است، اما برای گفتن از بخشهای دیگر آماده است.
زندگی مریم روایت عجیب وغریبی دارد و تااندازهای شاید دور از باور به نظر برسد. شاید برای شما هم همین طور باشد. هر اندازه که او برای تعریف کردن از این جریان آرامش به خرج میدهد، ما مشتاقتر میشویم که بدانیم چطور صبح محاکمه از زیر تیغ قصاص نجات پیدا کرده است.
مریم همان طور آرام حرف میزند. میگوید: آرزوی هر دختری است که زندگی عاشقانهای را تجربه کند؛ اما برای من این طور نبود. ریز میخندد و میگوید: همه چیز بر خلاف تصورم پیش رفت.
روایت میکند: ۹ سال زندگی مشترک من و شوهرم همه تحقیر بود. ما بچه دار نشده بودیم و خانواده همسرم من را مقصر میدانستند و به او حق میدادند که بخواهد حس پدری را تجربه کند و به همین دلیل برایش دوباره زن گرفتند و ازدواج کردنش را توجیه کردند. او زن گرفت و رابطه ما روزبه روز سردتر شد. فقط باید جای من باشید تا بفهمید چقدر روح من آشفته شده بود. اما کاش ماجرا به همین جا ختم میشد. تلاطمهای زندگی ما پایانی نداشت. همسرم مدام تکرار میکرد تو زن قبرستانی و باید بمیری. این عبارتها سوهان روح من شده بود. شما یک زن هستید؛ میفهمید من چه میگویم.
مکث نسبتا طولانی مریم خانم و سکوت حاکم نمیگذارد صدها پرسشی را که در ذهنمان میچرخد، راحت با او در میان بگذاریم و میگذاریم خودش جریان را ادامه دهد: متأسفانه اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد و صبح زود، بعد از مرگ همسرم، در اولین کلانتری نزدیک به محل سکونتمان خودم را به عنوان قاتل معرفی کردم. سردی دستبند فلزی که روی مچم نشست، هوشیارم کرد که با آبروی خانواده ام بازی کردم؛ اما دیر شده بود و پشیمانی سودی نداشت. من رفتم زندان و برای اولین بار سلول و حضور در کنار کسانی را تجربه کردم که هر کدام جرمی مرتکب شده بودند.
مریم خانم البته همین حالا هم معتقد است همان بهتر که زندگی بدون عشق تمام شود و پشتبندش میگوید:، اما زندان، زندان است دیگر. خوابهای آشفته، زندگی ام را به هم ریخته بود. حال روحی مناسبی نداشتم. از همان روزهای اول ورود اصرار داشتم که حکمم زودتر اجرا شود؛ اما تقدیر قسمت شیرین هم زیاد دارد.
او روایت حضور زنی را در زندان تعریف می کند که به گفته خودش از افراد تأثیرگذار بر زندگی اش بوده است. میگوید: جرمش مالی بود. چند هفته کوتاه میهمان سلولمان بود، اما نمیدانید چه تأثیر بزرگی بر زندگی من گذاشت و رفت. او من را با شمس و مولانا و عرفای دیگر آشنا کرد و مهمتر از همه با خدا. کنار او یاد گرفتم چطور با خدا حرف بزنم. میگفت ببین هیچ واژه و کلمه خاصی نمیخواهد. فقط هر ساعت بگو خدایا دوستت دارم و امام رضا (ع) را واسطه قرار بده و خودت معجزه اش را ببین. ماجرا طولانی و حوصله سربر است. همین قدر بگویم که من به واسطه همین زن، برای آقا نامه نوشتم و او رویم را زمین نینداخت.
مریم خانم ماجراهای بین سالهای ۱۳۹۵ تا ۱۳۹۹ را که این اتفاق افتاد، خلاصه میکند: خادمان حرم برای گرفتن رضایت پیش خانواده همسرم رفتند، اما آنها قبول نکردند. میدانستم قبول نمیکنند. من هم به قصاص راضی بودم؛ اما سفیران امام رضا (ع) به این راحتی دست بردار نبودند. اجرای حکم من سه بار به مناسبتهای مختلف به تأخیر افتاد؛ به خاطر دهه کرامت، روز عرفه و یک بهانه دیگر. خانواده همسرم باز هم رضایت ندادند.
مریم خانم بر میگردد به صبح روز ماجرا و حضور دوباره خدام پرچم به دست و طنابی که به دست مادرشوهر توی گردنش انداخته شد و او فقط با یک نفر نجوا میکرد و آرام ِ آرام بود. انگار علی بن موسی الرضا (ع) روبه رویش ایستاده بود، قوت قلبش میداد و لبخند میزد. خدام یک بار دیگر با التماس از خانواده شاکی عفو خواستند؛ اما جواب یک کلمه بود: «قصاص».
مریم میگوید که از زیر چشم بند پدرشوهر و مادرشوهرم را دیدم که آماده بودند حکم اجرا شود. زمانش فرا رسید و طناب کشیده شد. برای لحظهای فقط انگار دستی مقابل چشم هایم آمد و رد شد؛ حتی صدای مادرشوهرم را شنیدم که با خوشحالی گفت: «تمام شد، بیاوریدش پایین.» همه چیز را کامل و به وضوح شنیدم؛ حتی صدای کسی را که گفت: «زنده است؛ نفس میکشد» و فریاد متعجب مادرشوهرم که «چطور ممکن است زنده باشد» و توضیح نفر بعدی که «حتی اگر زنده بماند، قطع نخاع میشود.» لحظه به لحظه آن روز را به خاطر دارم و همین قدر خلاصه تعریف کنم که به بیمارستان منتقل شدم و صدای پزشک را به وضوح شنیدم که میگفت: «به نخاعش هم آسیبی نرسیده است؛ این موضوع را به عنوان معجزه ثبت کنید.»
من سالم به زندان برگشتم تا مراحل قانونی برای آزادی ام طی شود. مادرشوهرم دوباره حکم قصاص خواست؛ بااین حال، براساس قانون، حکم یک بار اجرا میشد. امام رضا (ع) من را نجات داد. بعد از آن ازدواج کردم و بعد هم طعم شیرین مادر شدن را چشیدم. مریم خانم در حال تعریف کردن است و ما به این موضوع فکر میکنیم که در طول سالهای کاری مان روایت زیاد شنیده ایم؛ اما شاید هیچ کدام به اندازه این روایت و حکایت خادمانی که «سفیران ضامن آهو» نام دارند، امیدوارکننده نبود.
رضا خاکشور، مسئول اجرایی طرح سفیران ضامن آهو و غلامرضا علیزاده و محمدرضا خورشیدی از خدام حرم مطهر ماجرای رهایی زندانیانی را روایت میکنند که حکم قصاص در پرونده قضایی، آنها را به آخر خط زندگی رسانده بود و به امام رضا (ع) متوسل شدند و نجات یافتند و ما هم زمان به این فکر میکنیم که حرفهای آنها جان میدهد برای اینکه ایمان بیاوریم که همیشه یکی محکمتر از کوه کنارمان هست و دلمان را به وقت سختیها قرص میکند.
نمیدانیم روایت را با صحبتهای کدام یک از آنها ادامه دهیم؛ حاج رضا خاکشور که عضو هیئت مدیره ستاد دیه استان است و میگوید که پارسال هفتصد نفر از زندانیان جرائم غیرعمد با وساطت خدام و همراهی بچههای ستاد دیه آزاد شدند، یا غلامرضا علیزاده، خادم پیش کسوت حرم مطهر که از شور و حال ماجراهایی میگوید که آرامش بخشترین و پرشورترین لحظهها را به آدم هدیه میکند و آدم مطمئن میشود که تکیهگاهی در دنیا به این محکمی و استواری دارد.
روایت را با صحبتهای حاج آقا علیزاده ادامه میدهیم که جزو خادمان شعبه چهار سفیران ضامن آهو در حرم است: بین دوازده تا چهارده شعبه این طرح را با همراهی خدام، کفشداران، دربانان و. اجرا میکنند و واسطه رهایی کسانی میشوند که به هر دلیلی در بند هستند و زیباترین جریانهای آنها به آزادی زندانیهایی برمیگردد که از زیر تیغ نجات پیدا میکنند.
او میگوید: شناسایی زندانیان به اشکال مختلفی انجام میشود. ما یا پرونده آنها را از ستاد دیه میگیریم، یا خودشان از طریق واحد مددکاری زندان اقدام میکنند. از همه جالبتر نامههایی است که از داخل ضریح به دست ما میرسد. نمیدانید چه اعجازی در این کلمههاست که ما گاه کار و زندگیمان را به خاطر آزادی آنها رها میکنیم.
حاج آقا علیزاده در همان حال صحبت کردن با ما، پیگیر دریافت رضایت برای فردی در اهواز است. خدام حرم پشت در منزل مقتولی در اهواز مشغول مداحی کردن هستند که پسرشان بر سر نزاعی، ناخواسته به دست دوستش به قتل رسیده است و آنها در این ایام دهه کرامت میخواهند رضایت بگیرند. صدای مداحی خادمها از همان مکالمه کوتاه به گوش ما هم میرسد. میگوید: از این ماجراها زیاد داشتهایم و داریم. نه فقط در مشهد، بلکه در سرتاسر ایران هستند خانوادههای مقتولهایی که با امام رضا (ع) معامله کرده اند و قاتل را بخشیده اند. بده بستانهایی که به بخشش ختم میشود، لذت بخش و شیرین است.
یاد ماجرای دیگری میافتد که چند سال قبل اتفاق افتاده بود: سرِ کشیک بودم که دخترخانمی سرآسیمه وارد شد؛ بریده بریده حرف میزد و میگفت قرار است بامداد فردا پسر جوان یکی از اقوام نزدیکمان را اعدام کنند و ما گروهی آمدهایم امام رضا (ع) را واسطه کنیم. پشت پنجره فولاد بودیم. یکی از خدام راهنمایی مان کرد و گفت شما میتوانید کاری انجام دهید.
نمیدانم آن لحظه چطور این عبارت به زبانم آمد که گفتم نگران نباشید؛ همین که قسمتتان شده بیاید مشهد، یعنی که او رضا شده است و بخواهد کاری را درست کند، به چشم برهمزدنی همه چیز را درست میکند؛ آن طور که انگشت به دهان میمانی. این حرفها را به زن جوان زدم و خودم رو کردم به حضرت و گفتم شرمندهام نکنید آقا!
ناگفته نماند که خودم شک داشتم در این فرصت کوتاه میتوانم کاری انجام دهم یا نه. تلفن شاکی را از خانم گرفتم. ساعت یک نیمه شب بود و حکم قرار بود ساعت ۴ بامداد اجرا شود. معمولا اگر خانواده شاکی حاضر به رضایت نباشند، تلفن خود را در آن لحظات خاموش می کنند.
از حرم شماره تلفن اولیای دم را با ترس و دلهره گرفتم. خوشبختانه خط خاموش نبود. بعد از چند بوق ممتد یک نفر جواب داد. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. خودم را معرفی کردم و بعد از احوال پرسی معمول، دقیقا صحبتم را با این عبارت ادامه دادم: «قصاص حق مسلم شماست. اما امام رضا (ع) من را واسطه کرده است که اگر صلاح میدانید، حکم این جوان را ببخشید و رضایت دهید. باز هم تکرار میکنم قصاص حق شماست ولی....»
دیگر چیزی نشنیدم و احساس کردم طرف مقابل ارتباط را قطع کرده است که یک دفعه صدایی در گوشی پیچید: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ. به خاطر فرزند رسول ا... من از خون پسرم گذشتم.»
جالبتر اینکه همراه این جوان، خانواده دو نفر دیگر هم که قرار به اجرای حکم قصاصشان بود، رضایت دادند. صدایشان شنیده میشد که یکی میگفت من به خاطر فاطمه زهرا (ص) این جوان را بخشیدم و صدای دیگری که داد میزد یا اباعبدا... من هم از اجرای این حکم به خاطر شما میگذرم، فقط به این شرط که شفیع من و خانوادهام باشید.
حاج آقا علیزاده با مکث کوتاهی ادامه میدهد: شما باورتان می شود با یک تلفن از حرم علی بن موسی الرضا (ع) سه جوان از پای چوبه دار نجات یافتند؟ آن شب من بین صدای هق هق گریه که این طرف و آن طرف گوشی بلند بود، ساکت شدم و بیشتر ایمان قلبی پیدا کردم. رضا شدن او کاری میکند که ته چشم های خستهترین آدمها هم برق بزند.
محمدرضا خورشیدی ۳۳ سال حکم افتخاری خدمت در حرم مطهر را دارد و عضو افتخاری گروه سفیران ضامن آهوست؛ همان خادمی که معرف مریم خانم به ماست. سبکی و سرخوشی حکم آزادی مریم خانم آن قدر برایش لذتبخش است که آن را برای همه تعریف میکند و در حال صحبت کردن شمرده شمرده میگوید: دختر جان هر گرهی در کار دنیایت افتاد، یک راست بیا حرم آقا و دیگر کارت نباشد.
او سپس ماجرای دختری از زاهدان را تعریف میکند که به خاطر حفظ خود، دستش به خون جوانی آلوده شده بود که اولیای دم حکم قصاص میخواستند. دختر برای او تعریف کرده بود که «در خانه تنها بودم و جوان از بالای پشت بام آمده بود داخل و قصد شومی داشت» و او ناخواسته با چوبی که در حیاط بود به سرش زده بود و اصلا تصورش را نمیکرد که آن جوان بمیرد.
حاج آقا خورشیدی تعریف میکند: ما برای گرفتن رضایت از خانواده اولیای دم به زاهدان رفتیم و هر چیزی را که بگویید برای بخشش پیشنهاد کردیم؛ از ساخت خیریه و مسجد تا ثواب آزادسازی زندانیان و... آخر به یک عبارت خادم رضایت دادند: «ما رفتیم، شما میدانید و امام رضا (ع)» آن زمان بود که صدای اولیای دم بلند شد که «به خاطر امام رضا (ع) بخشیدیم.» خاطرم هست آن دخترخانم اهل سنت بود و بعدازاین ماجرا شیعه شد.
خادمان حضرت چنین روایتهایی را که در همه آنها زندگی جریان دارد، زیاد به خاطر دارند؛ اما مجال و فضای انتشار ما کوتاه است. یادتان باشد حتی اگر گرهی در زندگی تان هم نبود، آقا منتظر دیدار شماست.